برگوی کدامین اوراد و فسوس را خواندی تا ابلیس بر شانه ات بوسه زد؟
چندي نگذشت كه از جاي بوسه هاي ابليس دو مار سياه بر شانه هاي ضحاك روييد و بالا آمد.
ضحاك و اطرافيانش بسيار ترسيدند كه از آن مارها آسيبي بدو نرسد. پزشكان زبده از سر تا سر ملك بر گرد او آمدند و هركس چيزي گفت اما چاره ساز نبود. اين بار نيز اهريمن حيله گر خود را به شكل پزشكي درآورد و نزد ضحاك رفت. به او گفت: تنها راه چاره و آرام ساختن اين دو مار سياه آن است كه هر روز به آنها از مغز مرد جواني دهي: به جز مغز مردم مده شان خورش/ مگر خود بميرند ازين پرورش.
پس تنها راه براي ضحاك بدكنش آن بود كه هر روز جواني را هلاك كند و مغزش را به ماران دهد و اين بود تا مگر روزگار چاره اي ديگر سازد.
No comments:
Post a Comment